دوپونت و دوپونط : کارآگاهان سلامت
 
پنج شنبه 21 / 6 / 1392برچسب:, :: 9:14 ::  نويسنده : دوپونت

در گوشت قرمز و کلاً بافت های ماهیچه ای پر کار، ماده ای آلی به نام کریتین ( Creatine ) وجود دارد که وظیفه اش رساندن انرژی به ماهیچه هاست. وقتی گوشت را می پزید واکنشی شیمیایی روی کریتین اتفاق می افتد و فرآورده های این واکنش که " آمین های چند حلقه ای " نامیده می شوند، در غلظت های زیاد می توانند سرطان زا باشند.

سرخ کردن گوشت مقداری آمین های چند حلقه ای ایجاد می کند؛ اما، کباب کردن گوشت به ویژه روی زغال که حرارت بسیار بیشتری دارد، میزان این مواد را بیشتر می کند؛ بنابراین، بعضی از متخصصان تغذیه اعتقاد دارند کباب کردن به ویژه اگر حسابی گوشت را بریان کند چندان هم بی ضرر نیست.

از طرف دیگر، اگر گوشت به اندازه ی کافی و از همه ی نقاط پخته نشود، می تواند بسیار خطرناک و حاوی باکتری های مسموم کننده و مرگ آور باشد. کباب کردن ضمن این که خیلی گوشت را داغ می کند، ممکن است جاهایی از گوشت را هم نپخته باقی بگذارد.مردد

هیدرو کربن های چند حلقه ای آروماتیک مواد دیگری هستند که بر اثر چکیدن چربی گوشت روی زغال آزاد می شوند و بوی کباب ناشی از آن هاست. این مواد هم می توانند سرطان زا باشند.

به هر حال با وجود تمام این خطرات، تا وقتی میزان این مواد زیاد نباشد خطری جدی ندارند و بدن در برابر آن ها کوتاه نمی آید. بنابراین وقتی مصرف کباب یا باربیکیو به صورت افراطی نباشد، خطری سلامتی شما را [ از جانبشان ] تهدید نمی کند.

یک راه خوب هم برای کاهش این مواد سرطان زا در کباب وجود دارد و آن هم طبخ ابتدایی گوشت به مدت دو دقیقه در ماکروویو و سپس کباب کردن این گوشت نیم پز شده است. یه این ترتیب مواد سرطان زای کباب %90 کمتر خواهد شد.


منبع: دانستنی ها ؛ دوره ی جدید ؛ شماره ی 87 ؛ 16 شهریور 1392 ؛ صفحه ی 89

صدای خش خش مبهمی را هم می شنیدم. چشم هایم را باز کردم تا ببینم چه اتفاقی افتاده و زنی را دیدم که رو به روی من زانو زده و دستهایش را روی پاهایم گذاشته بود. نمی دانستم چرا دارد چنین کاری می کند و چه چیزی می خواهد.

تقریباً 60 ساله به نظر می رسید. از پشت شیشه های عینک نگاه مهربانش را دیدم و احساس آرامش کردم؛ با این که اصلاً در وضع خوبی نبودم و او هم شرایط ایده آلی نداشت.

بدون این که فکر کنم دست هایم را روی دست پیرزن گذاشتم و او هم دست دیگرش را روی دست من قرار داد. دست هایش پر از چین و چروک و زبر و خشن بود. سرش را بلند کرد، به من نگاهی انداخت و با صدایی آرام و مهربان گفت: " از نگاهت معلوم است خیلی ترسیده ای و نگرانی. نترس عزیزم؛ همه چیز درست می شود. همیشه یادت باشد ما خدا را داریم و تا وقتی خدا هست، نگرانی جایی ندارد."

وقتی او حرف می زد، هیچ صدای دیگری را نمی شنیدم و حس می کردم فقط من و او در اتاق انتظار هستیم. او دیگر چیزی نگفت. فقط دست هایم را با محبت نوازش کرد و سعی کرد آرامم کند. بعد هم بلند شد و به اتاق دیگری رفت. من و مایک با تعجب به هم نگاه کردیم و هیچ چیزی نگفتیم، ولی من آرام تر شده بودم و حس بهتری داشتم.

دو روز پس از آن، بعد از عمل جراحی، متوجه شدم که توده ی سرطانی خیلی کوچک بوده و در مراحل اولیه آن را تشخیص داده ایم، پس جای هیچ گونه نگرانی نبود ولی برای من جالب بود که پس از دیدن آن پیرزن و البته با توجه به حرف هایش، دیگر هیچ وقت نگران نشدم و از هیچ چیز نترسیدم.

حالا هر وقت نگرانی به سراغم می آید، به جای این که اجازه دهم حالم را خراب کند، از خداوند کمک می خواهم و می دانم که بهترین ها را پیش رویم خواهد گذاشت.

guideposts.org

 

*** پایان ***

 


منبع: " چاردیواری "؛ دوشنبه 18 شهریور 1392

چهار شنبه 18 / 6 / 1392برچسب:, :: 15:21 ::  نويسنده : دوپونت

با یک نگاه هم می شد تعداد زیاد افرادی را که منتظر بودند، حدس زد. حداقل صد نفر در سالن انتظار آزمایشگاه نشسته بودند. همه ی آن ها − یا بهتر بگویم همه ی ما − یا بیمارانی بودند که با سرطان دست و پنجه نرم می کردند یا اعضای خانواده شان که نگران سلامت آن ها بودند؛ درست مثل شوهر من، مایک. همه زیر لب دعا می کردند و از خدا کمک می خواستند و سر و صدای خفیف و همهمه ی مبهمی از این دعاها و نیایش های زیرلب، در سالن انتظار پیچیده بود.

وقتی به اطرافم نگاه می کردم، چهره های نگران مردمی را می دیدم که ترسیده و غمگین بودند و سرطان و شیمی درمانی آن ها را حسابی ضعیف و بی حال کرده بود. بعضی ها ماسک زده و دهان و بینی شان را به کمک آن پوشانده بودند، برخی موهایشان را از دست داده و گروهی هم با چهره های رنگ پریده و زرد روی صندلی ها منتظر نشسته بودند.

با خودم فکر کردم، من هم باید منتظر همین وضع باشم. من هم سرطان داشتم و دیر یا زود این اتفاقات برایم پیش می آمد. وقتی به این چیز ها فکر می کردم، تنم یخ می کرد و سرمایی گزنده از سر تا پایم را فرا می گرفت. دست هایم بی اختیار شروع کرد به لرزیدن و در همین حال، دست های مایک را در دست گرفتم و محکم فشار دادم.



ادامه مطلب ...

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 40
بازدید دیروز : 16
بازدید هفته : 40
بازدید ماه : 202
بازدید کل : 84957
تعداد مطالب : 70
تعداد نظرات : 56
تعداد آنلاین : 1